دیری ست از خود، از خدا، از خلق دورم
با این همه در عین بی تابی، صبورم
پیچیده در شاخ درختان چون گوزنی
سرشاخههای پیچ در پیچ غرورم
هر سوی سرگردان و حیران در هوایت
نیلوفرانه پیچکی بی تاب نورم
بادا بیفتد سایهی برگی به پایت
باری، به روزی روزگاری از عبورم
از روی یکرنگی شب و روزم یکی شد
همرنگ بختم، تیره رخت سوگ و سورم
خط میخورد در دفتر ایام، نامم
فرقی ندارد بی تو غیبت یا حضورم
در حسرت پرواز با مرغابیانم
چون سنگپشتی پیر در لاکم صبورم
آخر دلم با سربلندی می گذارد
سنگ تمام عشق را بر خاک گورم...
تاریخ : شنبه 93/12/16 | 8:35 عصر | نویسنده : نیلوفررضایی | نظرات ()