حسّ و حال همه ی ثانیـه ها ریخت به هم
شوق یک رابطه با حاشیه ها ریخت به هم
گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید آمدیّ و همـه ی فرضیه ها ریخت به هم! روح غمگینِ تـــو در کالبدم جا خوش کرد سرفه کردی و نظام ریه ها ریخت به هم در کنـــار تــــو قدم مــــی زدم و دور و بـــرم چشم ها پُر خون شد، قرنیه ها ریخت به هم روضه خوان خواست که از غصه ی ما یاد کند سینه ها پــاره شد و مرثیه ها ریخت بــه هم پای عشق تـــو برادر کُشــی افتاد به راه شهر از وحشت نرخ دیه ها ریخت به هم بُغض کردیم و حسودان جهان شاد شدند دلمان تنگ شد وُ قافیــه ها ریخت به هم من که هرگز به تو نارو نزدم حضرتِ عشق! پس چرا زندگیِ ساده ی ما ریخت به هم؟
امید صباغ نو
تاریخ : سه شنبه 93/12/26 | 1:40 عصر | نویسنده : نیلوفررضایی | نظرات ()