لای دیوان باز شد ، حافظ صدایت کرده بود
این دل دیوانه در دیوان هوایت کرده بود...
لای دیوان باز شد ، « تیر دعا » رفت و نخورد
« اشک »، « راز سر به مهرم » را روایت کرده بود...
یک شب از یک پنجره یک دست ، دستم را گرفت
دست تنهایی که دل را رد پایت کرده بود...
دست من افتاد از پا ، پای من از دست رفت
این همان دستی ست که هر شب دعایت کرده بود...
بغض من سنگین شده ، پس تنگ یک آغوش کو ؟!
کاش روی خاک احساس رضایت کرده بود...
وعده ما یک هزار و سیصد و هشتاد و ... عشق
با همان لحنی که با من آشنایت کرده بود...
می نشینی ، یک نفس مهمان شعرم می کنی
شعر زیبایی که همرنگ خدایت کرده بود...
خواب من تعبیر شد ، انگار داری می روی
یک نفر شاید نمک در کفش هایت کرده بود...
تاریخ : شنبه 94/8/2 | 6:30 عصر | نویسنده : نیلوفررضایی | نظرات ()